سه‌شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۱۵
دختر شهید "مرتضی طحان چوب مسجدی" در خاطرات خود چنین آورده است:«ترس همراه با انکار، قوت را از پاهایم گرفته بود. نفهمیدم چه طور کنار جنازه اش زانو زدم. آرام خوابیده بود توی کفنی سفید. کمتر یادم می آمد اینطور خوابیده باشد. راضی شدم، بابای خوبم دیگر درد نمی کشد.» نوید شاهد سمنان به مناسبت شهادت جانباز شهید"مرتضی طحان چوب مسجدی" در دو بخش خاطراتی از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات که به نقل از همسر و فرزندان این شهید بزرگوار است جلب می کنیم.

به گزارش نوید شاهد سمنان شهید مرتضی طحان ‏چوب مسجدي يكم فروردين 1347 در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش جعفر (فوت 1370) كارگر بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. کارمند جهادسازندگي بود. سال 1365 ازدواج کرد وصاحب دو دختر شد. از سوي بسیج در جبهه حضور يافت و بر اثر اصابت تركش به صورت، زانو، دست و موج انفجار مجروح شد. دوازدهم اسفند 1383 در بيمارستان زادگاهش بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسيد. پيكر وي را در گلزار شهداي امامزاده یحیای همان شهرستان به خاك سپردند.

معاون رئیس جمهور
«از ما که گذشت اما تو رو به خدا به جانبازهای دیگه سربزنین. به فکر زن و بچه هاشون باشید. خیلی مشکل دارن.»
این را مرتضی به معاون رئیس جمهور که یک ماه قبل از شهادتش آمده بود عیادتش می گفت.
(به نقل از همسر شهید)

چیزی نیست رد می شه
تا دیروقت بیدار بودیم. پا به پای هم گریه کردیم هر دو بی صدا. او از شدت درد و من از اینکه کاری از دستم بر نمی آمد. دستم را گرفت توی دست هایش. دلم می خواست به اندازه دردهایش دستم را فشار دهد و چیزی بگوید اما دریغ از یک آخ.
می دانستم اوج دردش است  اما با لبخندی تلخ گفت:«چیزی نیست رد می شه!».
این آخریها شبانه روز درد می کشید. زمان کمی نبود؛ حدود هشت ماه.
(به نقل از همسر شهید)

لحظه وصال
معلم تکلیف شب می داد و من فقط او را می دیدم. گوش هایم را تیز کرده بودم که زودتر از همه صدای زنگ را بشنوم. از کلاس که آمدم بیرون زهرا پشت در بود. گفت:«بریم؟». 
گفتم:«بریم؛ دیر شد.»
دست در دست هم تا نفس داشتیم دویدیم طرف خانه؛ آن روز بابا را از تهران می آوردند. خیلی وقت بود ندیده بودیمش. پیچ کوچه را که رد کردیم  فریاد زدیم:«بابا!». تو کوچه قدم می زد و نگاهش به سر کوچه بود که ما کی می رسیم.
(به نقل از فاطمه دختر شهید)

بابای خوبم دیگر درد نمی کشد
ترس همراه با انکار، قوت را از پاهایم گرفته بود. نفهمیدم چه طور کنار جنازه اش زانو زدم. آرام خوابیده بود توی کفنی سفید. کمتر یادم می آمد اینطور خوابیده باشد. راضی شدم، بابای خوبم دیگر درد نمی کشد.
(به نقل از زهرا دختر شهید)


منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده